۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

نیستان رفتند و هستان، حالاحالا ها مانده تا برسند

همیشه فکر می کردم( نیم فاصله گم شده است و حوصله پیدا کردنش را ندارم) آدم چطور می تواند لحظاتش را با کسی که کتاب نمی خواند و نخوانده است سر کند؟ دو سال با کسی دوست بودم که هیچ کتابی نخوانده بود.

اولش فکر کردم کم کم کتاب خوان می شود. از کجا باید شروع می کردم؟ شازده کوچولو تنها کتاب ایتالیایی دم دستم بود پس یک شب خیلی عاشقانه کتاب را از بین جزوه هایم کشیدم بیرون و گفتم:‌ این را بخوان مطمئنم دوستش خواهی داشت. آنقدر دوستش داشت که دو سال ماند توی دستشویی اش و هر از چند گاهی موقع ریدن کتاب را ورقی زد و یکی دو صفحه خواند. هیچ ایده ایی ندارم چه بلایی سر کتابم آمده است این روزها. عزیزم امیدوارم هرکجا که هستی سالم باشی و من را بخشیده باشی به خاطر همه روزهایی که در دستشویی گذرانده ایی یا می گذرانی.
البته خیلی زود فهمیدم که صحبت کردن از هاینریش بل با این آدم را یا فراموش می کنم یا با یادآوری لحظه لحظه اش اعصاب خودم را خرد می کنم. 
*
همین طور (نیم فاصله کجا رفتی آخر؟) که داشتم سخنرانی می کردم که نه نه آدم یک اشتباه را دو بار تکرار نمی کند و مگر می شود و اصلا او هم بخواهد من با کسی در شرایط او دوست نمی شوم که بلافاصله یاد «اصلا چطور امکان دارد آدم با کسی که کتاب نمی خواند دوست شود؟» افتادم و صدایم را کم کم، کم کردم تا احمق تر از چیزی که هستم به نظر نیایم.
*
آدم راحت تر از چیزی که فکرش را بکند استانداردهایش را زیرپا می گذارد و اشتباهش هم دقیقا همین جاست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Want to say hello? Drop me a line here :-)