۱۳۹۴ مرداد ۸, پنجشنبه

Years of pilgrimage, First year: Switzerland.

شب آخری است که رُم هستم. به دنبال رویایی بزرگ از این شهر دوست داشتنی می‌روم. می‌روم ژنو برای کار در س.ا.ز.م.ا.ن م.ل.ل (این‌طور نوشتم که کسی از گوگل سراغم نیاید).
چهارسال و نه ماه در این شهر زندگی کردم، برای خودم خاطره ساختم، رابطه ساختم، شناختم و یاد گرفتم. آن‌قدر اسباب‌کشی کردم و از این اتاق به آن اتاق شدم که مرض همه چیز را در چمدان نگه داشتن گرفتم. حالا دارم برای همیشه از شهر دوست داشتنی‌ام می‌روم. سخت است؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم بار اول سخت‌تر بود یا این‌بار فقط می‌دانم که بار اول آدم نمی‌داند چه ناشناخته‌هایی در انتظارش است شاید برای همین آسان‌تر در دلِ ماجرا می‌رود، بار دوم خوب می‌دانی چه لحظه‌هایی تاریکی ممکن است سر برسند و بیشتر می‌ترسی اما خوب می‌دانی که همه‌یشان تمام می‌شود و کار دنیا درست نشدنی نیست. 

دارم می‌روم به دنبال شغل مورد علاقه‌ام. برایش زحمت کشیدم، بارها در مصاحبه قبول نشدم اما کوتاه نیامدم تا به دستش بیاورم. هیچ‌کسی فکر نمی‌کرد بتوانم اما چیزی در من هیچ‌وقت نمی‌بازد، جنگنده‌ایی در من پنهان است که شکست جز قوانینش نیست. امید دارم به روزهای پر از انرژی، به اتفاق‌های خوب. 
ماجراجویی جدید مبارکم باشد. 

۱ نظر:

  1. هیچ‌کسی فکر نمی‌کرد بتوانم اما چیزی در من هیچ‌وقت نمی‌بازد، جنگنده‌ایی در من پنهان است که شکست جز قوانینش نیست. امید دارم به روزهای پر از انرژی، به اتفاق‌های خوب.
    ماجراجویی جدید مبارکم باشد.

    پاسخحذف

Want to say hello? Drop me a line here :-)