۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

Miracles happen, but not this time

 دوازده روز گذشت. متاسفانه بی‌خبری همیشه هم خوش‌ خبری نیست. هرقدر هم این واحد درگیر زلزله نپال شده باشد، باز هم باید در این دوازده روز جواب می‌دادند. بار سومی بود که برای مصاحبه انتخاب شده بودم. دو بار قبل را می‌دانستم که از دست دادم، به خصوص بار دوم را، اما این بار فرق داشت. این‌بار باید می‌بُردم، این‌بار حتی بیشتر از قبل باید می‌بُردم. 

همه وظایفم را به طور مکانیکی انجام می‌دهم. صبح‌ها ساعت 7 بیدار می‌شوم، لباس می‌پوشم، صبحانه همیشگی را می‌خورم، می‌روم سر کار، ساعت 6 از سرکار بیرون می‌آیم، به محض این‌که می‌رسم خانه، شام - هرچیزی که در یخچال است- و نهار فردایم را درست می‌کنم، لباس‌های فردا را آماده می‌کنم، دوش می‌گیرم و از خستگی بیهوش می‌شوم. هر روز بدون کوچکترین تغییری این برنامه را دنبال می‌کنم. آخرهفته‌ها که قبل‌تر تکه‌ایی از بهشت بودند، تبدیل به یک کابوس شده‌اند. خانه تمیز می‌کنم، خرید خانه می‌کنم، لباس‌ها را مرتب و اتو می‌کنم و لباس‌های کثیف را می‌شورم، هرازگاهی سرکی آن هم بی حوصله به مرکز شهر می‌زنم فقط برای تنها نماندن و شب‌ها به خودم می‌پیچم از جای خالی کسی که دیگر کنارم نیست.  

فکر می‌کردم، قبولی در این مصاحبه و کار کردن در جای رویایی‌ام بتواند انرژی از دست رفته‌ام را به من بازگرداند. من خوب می‌دانم همه چیز با زمان برمی‌گردد به حالت قبلی، خوب می‌دانم سه ماه دیگر تمام کارهایی که به صورت مکانیکی انجام می‌دهم برمی‌گردند به حالت قبلی و برایم با معنی می‌شوند؛ اما فکر می‌کردم رسیدن به یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم بتواند زمان بهبود را کاهش دهد. نشد. 
معجزه اتفاق می‌افتد، اما این‌بار نه انگار.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Want to say hello? Drop me a line here :-)