تکیه داده بودم به میله مترو و کتاب میخواندم. چهار ایستگاه دیگر مانده بود برسم به جایی که قرار داشتیم هم را ببینیم. نگاهی به لباسم انداختم و لبخند زدم، اتفاقی لباس و کتی تنم بود که دو سال پیش، هنوز وقتی باهم دوست نبودیم در اولین قرارمان تنم بود. من برایش از ایران باقلوا آورده بودم و میخواستم سوغاتیاش را بدهم.
حالا بعد از دو سال با همان لباس و کت داشتم میرفتم سر لاشهی تکه پارهی رابطهیمان. بیهیچ دلیلی هردویمان قبول کرده بودیم هم را ببینیم. کنار هم راه رفتیم و حرفهای عادی زدیم. رفتیم یک مغازه چای فروشی و برای خودش چای و دمنوش خرید و گفت: "آدم مجرد بیشتر برای خودش وقت دارد." ابرو بالا انداختم و لبخند کشداری دارم؛ نیازی به یادآوری نبود. توی یک بار نشستیم روی یک بشکه مانند و شراب نوشیدیم. من شاردنه سفارش دادم، شراب او را به یاد نمیآورم. پرسیدم دوستش داری؟ گفت چیزی بین ما نیست. گفتم قرار بود این بحث را برای همیشه ببندم اما نمیتوانم. روی بشکه، یک بطری بود و توی بطری یک شمع، تکههای خشک شده شمع را میکَندم و به طرفش پرت میکردم. گفتم سرم سبک شده نباید شکم خالی شراب مینوشیدم. سریع لیوان من را برداشت و تمامش کرد. در راه برگشت باز گریز زدم به چرا رسیدیم به اینجا، دست خودم نبود مدام ذهنم حوالی همان سوالهای تکراری و قدیمی میگردد. دم خانه گفتم نمیخواهم الان برگردم خانه، همخانههایم مهمانی دارند و کو حوصله مهمانی. گفت یک دور دیگر بزنیم. قبول کردم. رفت کارواش. دوبار با هم ماشین را شسته بودیم و جز خاطرههای خنده دارمان بود. گفتم اشکالی ندارد که پیاده نشوم؟
همینطور که کف میمالید روی ماشین، چشمهایم را بستم و فکر کردم چقدرعجیب حتی دلم نمیخواهد دستش را بگیرم. گفت باید ماشین را جاروبرقی بکشد. پیاده شدم و صد قدم آنطرفتر ایستادم، نگاهم به کفشهایم بود و فکر کردم من به خاطر این آدم به این حال و روز افتادهام و حالا انگار نه انگار دارم با دلیلِ دردم مواجه میشوم. عادی، معمولی، بدون عصبانیت، بدون حسرت، بدون گریه، بی امید برای بازگرداندن چیزی به جای قبلیش. عجیب بود. عجیب بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
Want to say hello? Drop me a line here :-)