۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

بارها گفته‌ام که در هجده سالگی‌ام کسی را دوست داشتم که هیچ علاقه‌ایی به من نداشت و من خودم به تنهایی خود را برایش شکنجه کردم و دوستش داشتم. تا یک شب که در قزوین بودیم، شب‌های آخر تابستان بود، روزهای اول از سال دوم دانشگاه. من گریه می‌کردم که پس کی راحت می‌شوم؟ پس کی دیگر کسی خبری از او به من نمی‌دهد؟ نمی‌خواهم دیگر چیزی بدانم. نیلوفر گفت: زمانی که خودت بخواهی. من سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم و گفتم از امشب می‌خواهم تمامش کنم و واقعن تمام شد آن شب. آن شب وقتش رسیده بود که دیگر این آدم را نخواهم. 
پریشب تا صدای نیلوفر را شنیدم هق هق گریه کردم. پس من چرا این آدم را می‌خواهم؟ چرا با تمام اتفاقات افتاده دست از سرش برنمی‌دارم؟ پس کی یک شب مثل آن شب در قزوین می‌رسد که من دیگر این آدم را نخواهم؟ نیلوفر ساکت بود. 

می‌دانم همه چیز به من بسته است. من باید تمامش کنم، من باید نخواهمش، من باید قوی باشم، من باید بروم. می‌دانم و می‌فهمم. اما عاجزم از نخواستنش، از رفتن. هرچه بیشتر دست و پا می‌زنم برای داشتنش، بیشتر از دست می‌دهمش. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Want to say hello? Drop me a line here :-)