۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

نیستان رفتند و هستان، حالاحالا ها مانده تا برسند

همیشه فکر می کردم( نیم فاصله گم شده است و حوصله پیدا کردنش را ندارم) آدم چطور می تواند لحظاتش را با کسی که کتاب نمی خواند و نخوانده است سر کند؟ دو سال با کسی دوست بودم که هیچ کتابی نخوانده بود.

اولش فکر کردم کم کم کتاب خوان می شود. از کجا باید شروع می کردم؟ شازده کوچولو تنها کتاب ایتالیایی دم دستم بود پس یک شب خیلی عاشقانه کتاب را از بین جزوه هایم کشیدم بیرون و گفتم:‌ این را بخوان مطمئنم دوستش خواهی داشت. آنقدر دوستش داشت که دو سال ماند توی دستشویی اش و هر از چند گاهی موقع ریدن کتاب را ورقی زد و یکی دو صفحه خواند. هیچ ایده ایی ندارم چه بلایی سر کتابم آمده است این روزها. عزیزم امیدوارم هرکجا که هستی سالم باشی و من را بخشیده باشی به خاطر همه روزهایی که در دستشویی گذرانده ایی یا می گذرانی.
البته خیلی زود فهمیدم که صحبت کردن از هاینریش بل با این آدم را یا فراموش می کنم یا با یادآوری لحظه لحظه اش اعصاب خودم را خرد می کنم. 
*
همین طور (نیم فاصله کجا رفتی آخر؟) که داشتم سخنرانی می کردم که نه نه آدم یک اشتباه را دو بار تکرار نمی کند و مگر می شود و اصلا او هم بخواهد من با کسی در شرایط او دوست نمی شوم که بلافاصله یاد «اصلا چطور امکان دارد آدم با کسی که کتاب نمی خواند دوست شود؟» افتادم و صدایم را کم کم، کم کردم تا احمق تر از چیزی که هستم به نظر نیایم.
*
آدم راحت تر از چیزی که فکرش را بکند استانداردهایش را زیرپا می گذارد و اشتباهش هم دقیقا همین جاست. 

۱۳۹۴ دی ۲۵, جمعه

But even a rebound relationship got some rules!

دوست‌دخترِ جدیدِ دوست‌پسر سابقم را مریض وارانه گوگل می‌کنم. چیزی به جز یک اکانت اینستاگرام پر از عکس‌هایی که از خودش با لب‌های جمع شده و هشتگ‌هایی مثل "گود مرنینگ"، "فیلینگ گود"، "لاو"، "فرندز" پیدا نمی‌کنم. 
دوست‌دختر جدیدِ دوست‌پسر سابقم وقتی که من رفتم دانشگاه کلاس چهارم دبستان بوده و هنوز دیکته می‌نوشته.

نه سنش ایراد دارد نه تنها رد پای آنلاینش، اکانت اینستاگرام پابلیکش. فقط شوکه می‌شوم از این‌که این‌قدر شبیه هم نیستند. نمی‌توانم دوست‌پسر سابقم را در این رابطه تصور کنم. ما تیمِ شب‌های آرام بودیم. اگر خستگی کار اجازه می‌داد وسط هفته هم دیگر را ببنیم، جلوی تلویزیون پیتزا می‌خوردیم، یکیمان چای دم می‌کرد، دیگری چای می‌ریخت و با شیرینی می‌آورد، مسواک می‌زدیم و می‌خوابیدیم. دیسکو؟ مهمانی؟ برو بابا و هر دو با اتفاق نظر می‌گفتیم نه. 
عکس‌های دوست‌دخترِ جدیدِ دوست‌پسرِ سابقم را در دیسکوها و مهمانی‌های مختلف می‌بینم و متعجبم که لعنتی! اصلا چطور ممکن است؟

از دوست‌دختر جدید دوست پسر سابقم فقط همان اینستاگرام را دیده ام و برایم کافی است که فقط و فقط از روی یک عکسش، برایش دل بسوزانم: عکسی از یک تکه نوشته نژادپرستانه که عرب‌ها فلانند و پارس‌ها بیسار. 
 دوست‌دخترِ جدیدِ دوست‌پسر سابقم نه تنها نقطه مقابل من، بلکه نقطه مقابل خودش نیز هست. تو خود حدیث مفصل بخوان از مجمل.



۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه

ژنو را دوست ندارم. شهری است به غایت کارمندی، خشک، گران و بدون هیچ ویژگی خاصی که دلت را به آن خوش کنی. اما کارم را دوست دارم، از این‌که هشت ساعت از روزم را آنجا می‌گذرانم خوشحالم. از چیزهای زیادی که در این دو ماه یاد گرفته‌ام خرسندم. همیشه لبخند می‌زنم و خوب می‌دانم دارم یک رویا را زندگی می‌کنم هرچقدر هم شرایط زندگی‌ام سخت باشد باز هم رویایی است و حسابی قدرش را می‌دانم. خوشحال و راضی‌ام و هیچ چیز مهم‌تر از این نیست. 

۱۳۹۴ مرداد ۸, پنجشنبه

Years of pilgrimage, First year: Switzerland.

شب آخری است که رُم هستم. به دنبال رویایی بزرگ از این شهر دوست داشتنی می‌روم. می‌روم ژنو برای کار در س.ا.ز.م.ا.ن م.ل.ل (این‌طور نوشتم که کسی از گوگل سراغم نیاید).
چهارسال و نه ماه در این شهر زندگی کردم، برای خودم خاطره ساختم، رابطه ساختم، شناختم و یاد گرفتم. آن‌قدر اسباب‌کشی کردم و از این اتاق به آن اتاق شدم که مرض همه چیز را در چمدان نگه داشتن گرفتم. حالا دارم برای همیشه از شهر دوست داشتنی‌ام می‌روم. سخت است؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم بار اول سخت‌تر بود یا این‌بار فقط می‌دانم که بار اول آدم نمی‌داند چه ناشناخته‌هایی در انتظارش است شاید برای همین آسان‌تر در دلِ ماجرا می‌رود، بار دوم خوب می‌دانی چه لحظه‌هایی تاریکی ممکن است سر برسند و بیشتر می‌ترسی اما خوب می‌دانی که همه‌یشان تمام می‌شود و کار دنیا درست نشدنی نیست. 

دارم می‌روم به دنبال شغل مورد علاقه‌ام. برایش زحمت کشیدم، بارها در مصاحبه قبول نشدم اما کوتاه نیامدم تا به دستش بیاورم. هیچ‌کسی فکر نمی‌کرد بتوانم اما چیزی در من هیچ‌وقت نمی‌بازد، جنگنده‌ایی در من پنهان است که شکست جز قوانینش نیست. امید دارم به روزهای پر از انرژی، به اتفاق‌های خوب. 
ماجراجویی جدید مبارکم باشد. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

Detoxification

حتی یک دم هم نیست که از یادم برود. "دیگر نیست" اولین چیزی است که بعد از باز کردن چشم‌هایم هر روز صبح به یاد می‌آورم.  حتی اگر سرم گرم کار هم باشد باز هم فکر ِ "نبود" او هست.
رفته است در جان و تنم. باید از تک تک سلول‎‌های بدنم جدایش کنم. اسمش را می‌گذارم سم‌زدایی. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

که تاب و توان از دست بَرد*

 این ماهی که گذشت تاب و توان از دست بُرد. چه بسا از این‌جا به بعد سخت‌تر هم شود. من فقط عزادار خاطره‌ایی از این آدم هستم که دیگر وجود ندارد، نه نبودِ خودِ او. زمان. همه چیز به این زمان لعنتی بستگی دارد که بگذرد و راحتمان کند. 


* طاقت‌فرسا در لغت‌نامه دهخدا این‌طور معنی شده است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

تکیه داده بودم به میله مترو و کتاب می‌خواندم. چهار ایستگاه دیگر مانده بود برسم به جایی که قرار داشتیم هم را ببینیم. نگاهی به لباسم انداختم و لبخند زدم، اتفاقی لباس و کتی تنم بود که دو سال پیش، هنوز وقتی باهم دوست نبودیم در اولین قرارمان تنم بود. من برایش از ایران باقلوا آورده بودم و می‌خواستم سوغاتی‌اش را بدهم. 
حالا بعد از دو سال با همان لباس و کت داشتم می‌رفتم سر لاشه‌ی تکه پاره‌ی رابطه‌یمان. بی‌هیچ دلیلی هردویمان قبول کرده بودیم هم را ببینیم. کنار هم راه رفتیم و حرف‌های عادی زدیم. رفتیم یک مغازه چای فروشی و برای خودش چای و دم‌نوش خرید و گفت: "آدم مجرد بیشتر برای خودش وقت دارد." ابرو بالا انداختم و لبخند کشداری دارم؛ نیازی به یادآوری نبود. توی یک بار نشستیم روی یک بشکه مانند و شراب نوشیدیم. من شاردنه سفارش دادم، شراب او را به یاد نمی‌آورم. پرسیدم دوستش داری؟ گفت چیزی بین ما نیست. گفتم قرار بود این بحث را برای همیشه ببندم اما نمی‌توانم. روی بشکه، یک بطری بود و توی بطری یک شمع، تکه‌های خشک شده شمع را می‌کَندم و به طرفش پرت می‌کردم. گفتم سرم سبک شده نباید شکم خالی شراب می‌نوشیدم. سریع لیوان من را برداشت و تمامش کرد. در راه برگشت باز گریز زدم به چرا رسیدیم به اینجا، دست خودم نبود مدام ذهنم حوالی همان سوال‌های تکراری و قدیمی می‌گردد. دم خانه گفتم نمی‌خواهم الان برگردم خانه، هم‌خانه‌هایم مهمانی دارند و کو حوصله مهمانی. گفت یک دور دیگر بزنیم. قبول کردم. رفت کارواش. دوبار با هم ماشین را شسته ‌بودیم و جز خاطره‌های خنده دارمان بود. گفتم اشکالی ندارد که پیاده نشوم؟
همین‌طور که کف می‌مالید روی ماشین، چشم‌هایم را بستم و فکر کردم چقدرعجیب حتی دلم نمی‌خواهد دستش را بگیرم. گفت باید ماشین را جاروبرقی بکشد. پیاده شدم و صد قدم آن‌طرف‌تر ایستادم، نگاهم به کفش‌هایم بود و فکر کردم من به خاطر این آدم به این حال و روز افتاده‌ام و حالا انگار نه انگار دارم با دلیلِ دردم مواجه می‌شوم. عادی، معمولی، بدون عصبانیت، بدون حسرت، بدون گریه، بی امید برای بازگرداندن چیزی به جای قبلیش. عجیب بود. عجیب بودم. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

کاری نداریم بکنیم. تنها کاری که دارم این است که 176 صفحه راهنمای کلیک ویو را بخوانم. یک هفته است که می‌آیم سر کار راهنما را جلویم باز می‌کنم ولی نمی‌خوانم، ذهنم چیزی را قبول نمی‌کند. مدام ایمیل چک می‌کنم و نه ساعت را به بطالت می‌گذرانم. شاید از دور آدم دوست داشته باشد کارِ بی‌کاری داشته باشد اما سر آخر، شب که سرت را می‌گذاری روی بالشت و حساب کتاب می‌کنی از بطالت روزت حرص می‌خوری شاید همین یکی از دلایل نارضایتی شغلی در دراز مدت باشد. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

هشت سال از پرشین بلاگ به بلاگ اسپات آمدنم طول کشید و دو سال سر و وضع اینجا را درست که نه، اما قابل ارائه کردن! امروز در کمال بی‌حوصلگی دستی به سر و رویش کشیدم، قرار گذاشتم با خودم بیشتر بنویسم و رونق دهم اینجا را، حیف از ده سال وبلاگ نویسی است که رهایش کنم. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

Miracles happen, but not this time

 دوازده روز گذشت. متاسفانه بی‌خبری همیشه هم خوش‌ خبری نیست. هرقدر هم این واحد درگیر زلزله نپال شده باشد، باز هم باید در این دوازده روز جواب می‌دادند. بار سومی بود که برای مصاحبه انتخاب شده بودم. دو بار قبل را می‌دانستم که از دست دادم، به خصوص بار دوم را، اما این بار فرق داشت. این‌بار باید می‌بُردم، این‌بار حتی بیشتر از قبل باید می‌بُردم. 

همه وظایفم را به طور مکانیکی انجام می‌دهم. صبح‌ها ساعت 7 بیدار می‌شوم، لباس می‌پوشم، صبحانه همیشگی را می‌خورم، می‌روم سر کار، ساعت 6 از سرکار بیرون می‌آیم، به محض این‌که می‌رسم خانه، شام - هرچیزی که در یخچال است- و نهار فردایم را درست می‌کنم، لباس‌های فردا را آماده می‌کنم، دوش می‌گیرم و از خستگی بیهوش می‌شوم. هر روز بدون کوچکترین تغییری این برنامه را دنبال می‌کنم. آخرهفته‌ها که قبل‌تر تکه‌ایی از بهشت بودند، تبدیل به یک کابوس شده‌اند. خانه تمیز می‌کنم، خرید خانه می‌کنم، لباس‌ها را مرتب و اتو می‌کنم و لباس‌های کثیف را می‌شورم، هرازگاهی سرکی آن هم بی حوصله به مرکز شهر می‌زنم فقط برای تنها نماندن و شب‌ها به خودم می‌پیچم از جای خالی کسی که دیگر کنارم نیست.  

فکر می‌کردم، قبولی در این مصاحبه و کار کردن در جای رویایی‌ام بتواند انرژی از دست رفته‌ام را به من بازگرداند. من خوب می‌دانم همه چیز با زمان برمی‌گردد به حالت قبلی، خوب می‌دانم سه ماه دیگر تمام کارهایی که به صورت مکانیکی انجام می‌دهم برمی‌گردند به حالت قبلی و برایم با معنی می‌شوند؛ اما فکر می‌کردم رسیدن به یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم بتواند زمان بهبود را کاهش دهد. نشد. 
معجزه اتفاق می‌افتد، اما این‌بار نه انگار.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

بی‌قرارم. منتظر خبر هستم اما به این زودی ها خبری نمی‌شود، جمعه مصاحبه کرده‌ام. با احتساب شنبه و یکشنبه تعطیل و زلزله نپال فکر نمی‌کنم این‌قدر زود خبری بدهند. فکر می‌کنم شفایم به این خبر بستگی دارد، شاید هم بشود نه بزرگ‌ترین اما یکی از بزرگ‌ترین قدم‌هایم در زندگی. اما خوب می‌دانم بی‌قراری‌ام برای این خبر نیست،  ذره ذره دارد از وجودم بیرون می‌رود و همین بی‌قرارم کرده است. کاش زیاد زیاد و کوه کوه کسی از وجود آدم می‌رفت و خلاص می‌شدی.


۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

چرا به خودم سخت نمی‌گیرم؟ چرا به خودم اجازه می‌دهم هر غلطی که دلم خواست بکنم؟ چرا دست می‌برم به آن گوشی لعنتی و به او تکست می‌زنم؟ چرا دست می‌برم به آن گوشی لعنتی و تماس می‌گیرم؟ چشمت هنوز دنبالش است؟ به درک. بیافت روی تختت و زار زار گریه کن. داری دق می‌کنی؟ به درک. بیافت روی تخت و زار زار گریه کن. دست از سر او بردار. ول کن. او هیچ کمکی به تو در این راه نمی‌کند. برو لعنتی. برو جلو. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

دست از تلاش کردن برداشته‌ام. این‌بار حتی آخرین تلاشم هم نیست. دارد من را از دست می‌دهد و من حتی دیگر گریه هم نمی‌کنم برایش. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

بارها گفته‌ام که در هجده سالگی‌ام کسی را دوست داشتم که هیچ علاقه‌ایی به من نداشت و من خودم به تنهایی خود را برایش شکنجه کردم و دوستش داشتم. تا یک شب که در قزوین بودیم، شب‌های آخر تابستان بود، روزهای اول از سال دوم دانشگاه. من گریه می‌کردم که پس کی راحت می‌شوم؟ پس کی دیگر کسی خبری از او به من نمی‌دهد؟ نمی‌خواهم دیگر چیزی بدانم. نیلوفر گفت: زمانی که خودت بخواهی. من سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم و گفتم از امشب می‌خواهم تمامش کنم و واقعن تمام شد آن شب. آن شب وقتش رسیده بود که دیگر این آدم را نخواهم. 
پریشب تا صدای نیلوفر را شنیدم هق هق گریه کردم. پس من چرا این آدم را می‌خواهم؟ چرا با تمام اتفاقات افتاده دست از سرش برنمی‌دارم؟ پس کی یک شب مثل آن شب در قزوین می‌رسد که من دیگر این آدم را نخواهم؟ نیلوفر ساکت بود. 

می‌دانم همه چیز به من بسته است. من باید تمامش کنم، من باید نخواهمش، من باید قوی باشم، من باید بروم. می‌دانم و می‌فهمم. اما عاجزم از نخواستنش، از رفتن. هرچه بیشتر دست و پا می‌زنم برای داشتنش، بیشتر از دست می‌دهمش. 

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

نسبت به چند روز پیش، حال بهتری دارم. سر ساعت‌هایی که زنگ می‌زد دلتنگش می‌شوم اما دیگر نمی‌ترسم. قبل‌تر می‌ترسیدم از چیزی که به اشتباه سفت به آن چسبیده بودم جدا شوم. آن روز پشت تلفن گفتم که خیلی مشکل دارم و از پسش برنمیایم اما بلافاصله با خودم فکر کردم که "زمان مناسب جدا شدن" هیچ‌وقت فرا نمی‌رسد و همیشه اوضاع همین است. زندگی نشانت داده است که اوضاع همیشه رو به بدتر شدن است، مقاومت نکن بگذار تمام شود. ساکت ماند، ساکت ماندم. خداحافظ. خداحافظ و تمام شد. خودمان را زجرکش و رابطه را تکه تکه کردیم تا تمام شد.